اي خاك تو به چشم ملك توتيا، بقيع!
اي محترمتر از حرم كبريا! بقيع!
يك باغ گل به دامن تو جا گرفته است
از گلشن خزان زدهي مصطفي بقيع!
با قطرههاي اشك، دل از دست ميدهد
بگذارد آنكه گرد حريم تو پا، بقيع!
اي شاهد خزان شدن باغ آرزو!
بر قصههاي غصهي خود لب گشا، بقيع!
آغوش تو، به پاكي دامان فاطمه ست
اي تربت چهار ولي خدا! بقيع!
بر برگ برگ دفتر تو نقش بسته است
با خط خون، حديث غم لالهها، بقيع!
خاك تو و سكوت شب و اشك مرتضي
با ما بگو حكايت آن ماجرا، بقيع!
محمد نعيمي (نعيمي)