سير علوم و تاريخ شيعه در عصر امام حسن مجتبى عليه السّلام
سير علوم و تاريخ شيعه در عصر امام حسن مجتبى عليه السّلام
در مباحث سابق دانستيم كه: حضرت امام حسن مجتبى عليه السّلام از كسانى بودهاند كه دعوت به كتابت حديث و تدوين سنَّت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلّم داشتهاند، و در ميان مخالفين اين امر، مشهور و مشهود بودهاند. ولى مع الاسف نه از خود ايشان، و نه ازحضرت امام حسين سيّد الشهداء عليه السّلام، ما در باب فقه و تفسير و سنَّت نمىيابيم مگر چند حديث معدود.
آيا مىتوان گفت از آنحضرت بعد از شهادت أمير المؤمنين عليه السّلام تا زمان شهادت خودشان كه ده سال تمام به طول انجاميد، حديثى از ايشان صادر نشده است؟! و أيضاً از حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام كه ده سال ديگر نيز حيات داشتند، و تا وقعه كربلا و عاشورا مجموعاً بيست سال طول كشيده است، حديثى از ايشان صادر نشده است، با آنكه محلّ مراجعه مردم و امام امَّت بوده اند؟!
نه!! البته چنين احتمالى نمىرود. و آنچه به ظنّ قريب به يقين به نظر مىرسد آن است كه در تمام طول اين مدّت، حكومت با معاويه بن أبى سفيان- عليه الهاوية و الخِذلان- بوده است. و وى به طورى كه در جميع تواريخ مىيابيم چنان امر را بر مسلمين تنگ گرفت و سخت نمود تا احدى جرأت نقل و حكايت حديث را نداشت، تا چه رسد به تدوين و كتابت آن.
معاويه در سفرى كه به مدينه نمود پس از بحث با قَيس بن سَعد بن عُبَادَه و بحث با عبد الله بن عباس، دستور داد تا منادى او در مدينه ندا در داد: هر كس روايتى و يا حديثى در شأن و فضيلت أبو تراب نقل كند، ذمّه خليفه از او بَرى است. خونش و مالش و عِرْضَش هَدَر است. بنابراين كسى جرأت نقل و روايت يك حديث را هم نداشت، مضافاً به آنكه به تمام استانداران و أئمّه جمعه و جماعات شهرها و ولايات نوشت: نه تنها از فضيلت على بن أبى طالب: أبو تراب چيزى بيان نكنند، بلكه در عقب نمازها بر همه واجب است او را سَبّ كنند.
مرحوم مظفّر، اجمال و شالوده حكومت معاويه، و ستم بر حضرت امام حسن عليه السّلام را بدين گونه بازگو مىكند:
آن ايَّام تر و تازه و جميل و مُشْرِق به نور حق، سپرى نشد مگر آنكه به دنبالش عصر ظلم و ظلمت: دوران و عصر معاويه، بر شيعه، ناگهان با ابر سياهى سايه افكند. شيعه در آن عصر بهرهاى جز جور و اعتساف و فشار و سركوبى نيافت. گويا معاويه فقط امارت يافته بود تا در رسالتش حكم به نابودى و هلاكت جميع شيعه بنمايد، و گويا شيعيان تشيّع را اختيار كردهاند تا با گردنهاى خود به استقبال تيرها و كمانهاى جور و ستم او بروند.
حضرت أبو محمد امام حسن مجتبى عليه السّلام مُضطر و مجبور شد در هنگامى كه مردم او را مخذول نمودند با معاويه صلح و متاركه جنگ بنمايد. حضرت امام باقر عليه السّلام به طورى كه در «شرح نهج البلاغة» ج 3 ص 15 وارد است، مىفرمايد:
وَ مَا لَقِينَا مِنْ ظُلْمِ قُرَيْشٍ إيَّانَا وَ تَظَاهُرِهِمْ عَلَيْنَا؟! وَ مَا لَقِىَ شِيعَتُنَا وَ مُحِبُّونَا مِنَ النَّاسِ؟! إنَّ رَسُولَ اللهِ صلى الله عليه و آله و سلّم قُبِضَ وَ قَدْ أخْبَرَ أنَّا أوْلَى النَّاسِ بِالنَّاسِ. فَتَمَالَاتْ عَلَيْنَا قُرَيْشٌ حَتَّى أخْرَجَتِ الامْرَ عَنْ مَعْدِنِهِ، وَ احْتَجَّتْ عَلَى الانْصَارِ بِحَقِّنَا وَ حُجَّتِنَا. ثُمَّ تَدَاوَلَتْهَا قُرَيْشٌ وَاحِداً بَعْدَ آخَرَ حَتَّى رَجَعَتْ إلَيْنَا. فَنَكَثَتْ بَيْعَتَنَا، وَ نَصَبَتِ الْحَرْبَ لَنَا، وَ لَمْ يَزَلْ صَاحِبُ الامْرِ فِى صَعُودٍ كَوُدٍ حَتَّى قُتِلَ.
فَبُوِيعَ الْحَسَنُ سَلَامُ اللهِ عَلَيْهِ، وَ عُوهِدَ ثُمَّ غُدِرَ بِهِ وَ اسْلِمَ، وَ وَثَبَ عَلَيْهِ أهْلُ الْعِرَاقِ حَتَّى طُعِنَ بِخَنْجَرٍ فِى جَنْبِهِ، وَ نُهِبَ عَسْكَرُهُ، وَ عُولِجَتْ خَلَالِيلُ امَّهَاتِ أوْلَادِهِ، فَوَادَعَ مُعَاوِيَةَ، وَ حَقَنَ دَمَهُ وَ دِمَاءَ أهْلِ بَيْتِهِ، وَ هُمْ قَلِيلٌ حَقَّ قَلِيلٍ.
و روايت شده است كه: امام ابو جعفر محمد بن على الباقر عليه السّلام به بعضى از اصحاب خود گفت: اى فلان! «چه مصائبى از ستم قريش بر ما، و تظاهرشان و امدادشان به همديگر بر عليه ما را، ما تحمّل كردهايم؟! و چه مصائبى از دست مردم به شيعيان ما و محبّان ما رسيده است؟!
رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلّم رحلت نمود در حالى كه خبر داد كه ما ولايتمان به مردم از ولايت خودشان به خودشان محكمتر و استوارتر و ثابتتر است. پس قريش دست به دست هم داده براى اخراج امر ولايت از معدن خود همدست و همداستان گرديدند، و با حقّ ما و با حجَّت و برهانى كه براى ما بود بر عليه انصار قيام نموده، استدلال و احتجاج نمودند. پس از آن قريش يكى پس از ديگرى امر ولايت را در ميان خود به نوبت گردانيدند تا نوبت به ما رسيد. در اين حال قريش بيعتى را كه با ما نموده بود شكست، و نيران جنگ را با ما بر پا كرد، و پيوسته دارنده اين امر ولايت و صاحب امارت در عقبههاى كمر شكن و تنگههاى طاقت فرسا بالا مىرفت، و با مشكلات فرسايش دهندهاى مواجه مىشد، تا بالأخره كشته گرديد.
و با امام حسن مجتبى عليه السّلام مردم بيعت نمودند، و با او معاهده و پيمان بستند، سپس پيمان شكنى كردند و او را يَله و رها ساختند. و اهل عراق بر وى هجوم آوردند تا به پهلوى او خنجر زدند، و لشگرش را غارت كردند و خلخالهاى كنيزانش را كه از آنها صاحب اولاد شده بود، كندند و بردند. بنابراين به ناچار او از جنگ با معاويه بر كنار رفت، و خون خود و خون اهل بيتش را حفظ كرد، با وجودى كه اهل بيتش در نهايت قلّت بودند.»
و چون حضرت امام حسن عليه السّلام با معاويه صلح كرد، شروط بسيارى را با او شرط نمود، از جمله آنكه: از سبِّ كسى كه اسلام به قدرت شمشيرش به پاخاسته است دست بردارد: آن اسلامى كه پايه هايش اينك براى معاويه و غير معاويه، قواعد حكومت و عرش فرماندهى را استوار نموده است. و از جمله آنكه: با شيعيان امرى كه موجب گزند و اذيّت باشد روا ندارد. امَّا همين كه معاويه به نُخَيْلَه رسيد، يا داخل كوفه شد و بر منبر بالا رفت، گفت: اى مردم آگاه باشيد: من به حسن بن على امورى را وعده دادهام كه عمل كنم؛ و تمام آن شروط زير دو قدم من مىباشد، اين دو قدم من!: ألَا إنِّى قَدْ مَنَّيْتُ الْحَسَنَ بْنَ عَلِىٍّ شُرُوطاً، وَ كُلُّهَا تَحْتَ قَدَمَىَّ هَاتَيْنِ![1]
أبو الفَرَج در «الْمَقَاتِل» مىگويد: معاويه نماز جمعه را در نُخَيْلَه انجام داد، و پس از آن به خطبه برخاست و گفت: إنِّى مَا قَاتَلْتُكُمْ لِتُصَلُّوا، وَ لَا تَصُومُوا، وَ لَا لِتَحُجُّوا، وَ لَا لِتُزَكُّوا! إنَّكُمْ لَتَفْعَلُونَ ذَلِكَ! إنَّمَا قَاتَلْتُكُمْ لِاتَأَمَّرَ عَلَيْكُمْ وَ قَدْ أعْطَانِىَ اللهُ ذَلِكَ وَ أنْتُمْ كَارِهُونَ!
«من با شما جنگ نكردهام براى اينكه نماز بخوانيد، و نه براى اينكه روزه بگيريد، و نه براى اينكه حج بجاى آوريد، و نه براى اينكه زكوة بدهيد! شما اين كارها را انجام مىدهيد! من فقط با شما جنگ كردهام تا اينكه بر شما حكومت كنم، و خداوند اين را به من عطا كرد، در حالى كه شما از حكومت من ناراضى مىباشيد!»
شريك در حديث خود مىگويد: هَذَا هُوَ التَّهَتُّكُ! «اين است پردهدرى و پاره كردن ناموس خدا و احكام خدا!»
حضرت ابو محمد امام حسن مجتبى عليه السّلام تحقيقاً مىدانست: معاويه به هيچ يك از شروط او عمل نمىنمايد، وليكن فقط منظورش از اين شروط آن بوده است كه: غَدر و مكر او و شكستن عهود و پيمانهاى او براى مردم آشكارا گردد.
به دنبال اين شروط، معاويه چنان عمل كرد كه گويا با او شرط شده است كه مرتضى را سبّ كند، و شيعيانش را با آنچه در توان و قدرت خويشتن دارد تعقيب نمايد. معاويه تنها به سَبِّ كردن از سوى خود اكتفا نكرد تا آنكه به جميع عاملانش نوشت تا آن حضرت را بر بالاى منبرها، و بعد از هر نماز سبّ كنند.
و چون مورد عتاب و سرزنش اين امر شنيع قرار گرفت كه دست بردارد، در پاسخ گفت: لَا وَ اللهِ حَتَّى يَرْبُوَ عَلَيْهِ الصَّغِيرُ، وَ يَهْرَمَ الْكَبِيرُ. «سوگند به خدا دست از سبّ بر نمىدارم تا زمانى كه اطفال صِغار امَّت با سبِّ على، جوان گردند و با آن سبّ رشد و نمو و نما كنند، و تا زمانى كه با آن سبّ، بزرگان به صورت پيران فرتوت درآيند.»
روى اين اساس پيوسته سبِّ أمير المؤمنين عليه السّلام سنَّت جاريهاى شد تا دولت بنى اميَّه منقرض گشت غير از زمان خليفه ابن عبد العزيز در بعضى از بلاد. و از سبّ گذشته، معاويه به جميع عُمّالش نوشت: من ذمّه خود را بَرى نمودم از هر كس كه حديثى را در فضيلت ابو تراب روايت كند.[2]
معاويه به طور مداوم و مستمرّ، شيعيان على عليه السّلام را تعقيب كرد تا هر احترامى كه بود هتك و پاره شد، و هر عمل محرَّم بر اثر اين تعقيب بجاى آورده گرديد.
مَدايِنى بنابر نقل «شرح نهج البلاغة» ج 3، ص 15 گويد: از همه مردم مصائب و ابتلائات اهل كوفه بيشتر بود به سبب آنكه شيعيان على در آنجا بسيار بودند. لهذا معاويه، زياد بن أبيه را بر آن گماشت، و بصره را با كوفه ضميمه نمود. و چون زياد عارف به شيعيان در ايَّام على عليه السّلام بود لهذا سخت شيعه را تعقيب نمود، و در زير هر سنگ و كلوخى كه يافت بكشت. و آنان را به خوف و دهشت افكند، و دستها و پاها را قطع كرد، و به چشمها ميل كشيد، و بر بالاى شاخههاى نخل به دار آويخت، و همه را از عراق بيرون كرد، و فرارى داد به طورى كه يك نفر شيعه سرشناس در عراق باقى نماند.
اين بود برخى از سيره و نهج و روش معاويه با شيعه. هيچ كس نبود كه جِهاراً و عَلَناً وَلاء أبو الحسن و آل محمد را بر زبان بياورد مگر آنكه چوبه دار را با دست خود بر روى گردنش حمل مىنمود، و با دست خود شمشير برَّان را بر گلويش مىماليد. در اين گيرودار چه چارهاى جويند آنان كه إعلانشان بر تشيّع معروف بوده است؟ و امكان پوشيدن و كتم آن، و يا دور كردن و دفع آن را از خود نداشتهاند، أمثال حُجْرُ بْنُ عَدى و اصحاب او، و عَمْرُو بْنُ حَمِق خُزَاعى و همقطارانش؟!
معاويه بر اين حدّ و اندازه از شقاوت خود توقّف نكرد تا آنكه اراده نمود امام شيعه: أبو محمد امام حسن مجتبى عليه السّلام را بكشد، و به دست زنش: جُعْدَةُ بِنْتُ أشْعَث، به او سمّ خورانيد، و بدين جهت به منظور و مراد خويشتن نائل آمد.[3]
معاويه چنان مىپنداشت كه: با دور كردن شيعه و حكم به هلاكت و نابوديشان و كشتن امامشان مىتواند بر قَضا و قَدَر غالب آيد، پس نام اهل بيت را از صفحه روزگار براندازد، و بر سختترين و جانكاهترين دشمنانش يعنى شريعت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلّم فائق آيد، و آن را بر خاك مَذَّلَت بكوبد، وليكن يَأْبَى اللهُ إلَّا أنْ يُتِمَّ نُورَه[4] «خداوند، إبا و امتناع دارد مگر اينكه نور خود را كامل و تمام گرداند.» و عليرغم اين مساعى و كوششهاى عظيمهاى كه معاويه و همفكرانش براى حرب با اهل بيت بجاى آوردند، شأن اهل بيت پيوسته رفعت و سناء و منزلت و علوّ مرتبت يافت، به طورى كه امروزه با ديدگانت مشاهده مىنمائى.
دوران معاويه در مدّت قدرتش، بيست سال طول كشيد. و به طورى براى هدم اساس اهل بيت و از بنيان كندن و از بيخ و بن برانداختن جُذُور و ريشههاى آن جدّيَّت داشت تا به جائى رسيد كه كسى كه به عواقب امور علم و اطّلاعى نداشت حتماً مىپنداشت كه: از طرفداران و پاسداران دين حتّى يك نفر كه بتواند در آتش بدمد، ديگر باقى نخواهد ماند. و رجال منكَر چنان بر رجال معروف غلبه كرده و پيروز گرديدهاند كه حتّى يك نفر شخص شايسته كه شناخته شده باشد در عالم باقى نخواهد ماند، وليكن چند روزى بيش نگذشته بود كه تمام اسُس و قواعد و تمام بنيانهائى كه او ساخته بود و أعقابش تشييد و تحكيم نموده بودند، فرو ريخت، و حقّ با حجّت و برهانش، و با دليل و آثارش، بلندى يافت وَ الْحَقُّ يَعْلُو وَ لَوْ بَعْدَ حينٍ. «حقّ بالا مىرود گرچه پس از زمانى باشدو اين امرى است محسوس و براى اهل بصيرت، بالعيان مشهود و در هر عصر و زمان معلوم. و اهل أعصار سابقه به ما خبر دادهاند، و از حقيقت اين سِرّ پرده برانداختهاند.
شَعْبى كه مُتَّهَم مىباشد به انحراف از أمير المؤمنين على عليه السّلام، به پسرش مىگويد: يا بُنَىَّ! مَا بَنَى الدِّينُ شَيْئاً فَهَدَمَتْهُ الدُّنْيَا، وَ مَا بَنَتِ الدُّنْيَا شَيْئاً إلَّا وَ هَدَمَتْهُ الدِّينُ. انْظُرْ إلَى عَلِىٍّ وَ أوْلَادِهِ! فَإنَّ بَنِى امَيَّةَ لَمْ يَزَالُوا يَجْهَدُونَ فِى كَتْمِ فَضَائلِهِمْ وَ إخْفَاءِ أمْرِهِمْ وَ كَأنَّمَا يَأخُذُونَ بِضَبْعِهِمْ إلَى السَّمَاءِ. وَ مَازَالُوا يَبْذُلُونَ مَسَاعِيَهُمْ فى نَشْرِ فَضَائِل أسْلَافِهِمْ وَ كَأنَّمَا يَنْشُرُونَ مِنْهُمْ جِيفَةً!
«اى نور ديده پسرك من! هيچ چيز را دين بنا نكرده است كه دنيا بتواند آن را منهدم كند، و هيچ چيز را دنيا بنا نكرده است مگر آنكه دين آن را منهدم گردانيده است. نظر كن به على و فرزندانش كه بنى اميّه پيوسته در كتمان فضائل و إخفاء امرشان مىكوشيدند، و گويا بازو و زير بغل آنها را گرفته و به آسمان بالا مىبرند، و به مردم معرّفى مىكنند، و پيوسته مساعى خود را در نشر فضائل أسلاف و نياكانشان مبذول داشتهاند، و گويا جيفه و مردار آنان را نشر مىدهند و معرّفى مىنمايند!»
و عبد الله بن عُرْوَة بن زُبَيْر به پسرش مىگويد
: يَا بُنَىَّ! عَلَيْكَ بِالدِّينِ، فَإنَّ الدُّنْيَا مَا بَنَتْ شَيْئاً إلَّا هَدَمَهُ الدِّينُ، وَ إذَا بَنَى الدِّينُ شَيْئاً لَمْتَسْتَطِع الدُّنْيَا هَدْمَهُ. أَلَا تَرَى عَلِىَّ بْنَ أبِى طَالِبٍ وَ مَا يَقُولُ فِيهِ خُطَبَاءُ بَنِى امَيَّةَ مِنْ ذَمِّهِ وَ عَيْبِهِ وَ غِيبَتِهِ! وَ اللهِ لَكَأنَّمَا يَأخُذُونَ بِنَاصِيَتِهِ إلَى السَّماءِ!
ألَا تَرَاهُمْ كَيْفَ يَنْدُبُونَ مَوْتَاهُمْ وَ يَرْثِيهِمْ شُعَرَاوُهُمْ! وَ اللهِ لَكَأنَّمَا يَنْدُبُونَ جِيَفَ الْحُمُرِ![5]
«اى نور ديده پسرك من! بر تو باد به ديندارى! چرا كه هر چه را دنيا آباد كند، دينآن را خراب مىكند، و اگر دين چيزى را آباد كند، در قدرت و توان دنيا نيست كه آن را خراب كند. آيا نمىبينى على بن أبى طالب را و آنچه را كه خطباى بنى امَّيه در مذمّت و عيب و غيبت او مىگويند؟! قسم به خداوند هر آينه گويا موى جلوى سر او را گرفته و به بالا برده و نشان مىدهند.
آيا نمىبينى چگونه ايشان بر مردگان خود ندبه و زارى مىكنند و شعرائشان مرثيه سرائى مىنمايند؟! قسم به خداوند هر آينه گويا بر جيفهها و مردارهاى خران، ندبه و زارى مىنمايند!»
آرى در اين قضيّه و عكس العمل، غرابتى نمىباشد. چون خداوند أولياء خود را كه با نفوس و جانهاى ارزشمند، و با نفايس و تُحَف وجودى خويشتن در ذات خدا فداكارى و تضحيه و قربانى كردهاند رها ننموده و بى ياور نمىگذارد. و چگونه دشمنان خود را يارى كند در حالى كه آنان رايت جنگ با خدا و با أولياى خدا را برافراشته اند؟ إنَّ اللهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوْا وَالَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُون [6]، [7] «خداوند حقّاً با كسانى است كه تقوى پيشه گرفتهاند و كسانى كه حقّاً ايشان احسان كننده هستند».
امام شناسى، ج16، ص: 158 تا 165
[1] «الإمامة و السِّياسَة» ابن قتيبة دينورى ص 136 و «شرح نهج البلاغة» ابن أبى الحديد ج 4 ص 6 و «تاريخ طبرى» در حوادث سال 41، ج 6 ص 93 و «تاريخ عبرى» ص 186 و بسيارى از مصادر دگر.
[2] «شرح نهج البلاغة» ج 3 ص 15 نقلًا از مدائنى و ابن عرفه معروف به نفطويه.
[3] «تاريخ» ابو الفداء ج 1 ص 183 و «استيعاب» ابن عبد البرّ، و «مروج الذّهب» ج 2 ص 36 و «مقاتل الطّالبيّين»، و «شرح نهج البلاغة» ج 4 ص 4 و ص 7 و ص 468 و جمع ديگرى غير از ايشان. معاويه به دادن سم به تنهائى اكتفا ننمود بلكه چون خبر موت امام حسن 7 به او رسيد خود را به سجده به روى زمين انداخت به طورى كه طبرى و دميرى و أبو الفدا و ابن قتيبه و ابن عبد ربّه و غيرهم ذكر كردهاند. اى واعجبا از معاويه و جناياتى كه بجا آورده است!! گويا او خود را به سلطنت نرسانيده است مگر براى آنكه شريعت و ارباب شريعت را هلاك و نابود كند؟ و از اين عجيبتر آن است كه تو مىبينى: او حتّى تا امروز مدافعينى دارد كه از منهاج او دفاع مىكنند. ولادت حضرت مجتبى در نيمه شهر رمضان دو سال از هجرت گذشته و يا سه سال از هجرت گذشته، و ارتحالشان در هفتم ماه صفر سنه 50 از هجرت بوده است.
[4] ». آيه 9، از سوره 32: توبه.
[5] شرح نهج البلاغة» ابن أبى الحديد ج 2 ص 414.
[6] آيه 128، از سوره 16: نحل.
[7] «تاريخ الشِّيعة» مظفّر ص 20 تا ص 25.
- توضیحات
- سیره و فضائل
- 15 مرداد 1391
- حجة الاسلام شیخ جعفر كمالي
- 4812